شماره ٣١: اگر سوداي ما داري ز سوداي جهان بگذر

اگر سوداي ما داري ز سوداي جهان بگذر
وگر ما را خريداري ز سود و از زيان بگذر
خيال اين و آن بگذار اگر ما را طلبکاري
چه بندي نقش بي حاصل بيا از اين و آن بگذر
خرابات است و ما سرمست و ساقي جام مي بر دست
اگر مي نوشيش بستان وگرنه خوش روان بگذر
حيات طيبه جوئي زماني همدم ما شو
بهشت جاودان خواهي به عزم عاشقان بگذر
بيا گر عشق مي بازي که ما معشوق يارانيم
مرو گر عاشق مائي رها کن دل ز جان بگذر
در آب ديده ما جو خيال آنکه ميداني
قدم بر ديده ما نه ز بحر بي کران بگذر
اگر گنجي طلبکاري که در ويرانه اي يابي
بيا و نعمت الله جو به شهر کوبنان بگذر